love

دخترک خنده کنان گفت که چیست

راز این حلقه زر

راز این حلقه که انگشت مرا این چنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهره او

این همه تابش و  رخشندگی است

مرد حیران شد و گفت

حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است

همه گفتند مبارک باشد

دخترک گفت دریغا که مرا

باز در معنی ان شک باشد

سالها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد  بر ان حلقه زر

دید در نقش فروزنده او

روزهایی که به امید وفای شوهر

به هدر رفته هدر

زن پریشان شد نالید که وای

وای این حلقه که در چهره او 

باز هم تابش و رخشندگی است

حلقه بردگی و بندگی است

 

نویسنده:سوگل 

نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 21:47 توسط mozhgan| |

 رفتم مرا ببخش ومگو او وفا نداشت 

راهی به جز گریز برایم نمانده بود

این عشق اتشین بر از درد بی امید

در وادی گناه وجنونم کشانده بود

رفتم که داغ بوسه بر حسرت تورا

با اشک های دیده ز لب شستشو دهم

رفتم که ناتمام بمانم در این سرود

رفتم که با نگفته به خود ابرو دهم

رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

در لابلای دامن شبرنگ زندگی

رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان

فارغ شوم از کشمکش وجنگ زندگی

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

دیگر سراغ شعله اتش ز من مگیر

می خواستم شعله شوم سرکشی کنم

مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش

در دامن سکوت به تلخی گریستم

نالان زکرده ها و بشیمان ز گفته ها

دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

 

 

نوشته شده در شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:35 توسط mozhgan| |

تو رامیخواهم و میدانم که هرگز

به کام دل در اغوشت نگیرم

تویی ان اسمان صاف روشن

من این کنج قفس مرغی اسیرم

در این فکرم من دانم که هرگز

مرا یارای رفتن  زین قفس نیست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد

دگر از بهر پروازم نفس نیست

نویسنده:سوگل

نوشته شده در پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 13:18 توسط mozhgan| |

يكي فيلم سرشار از درد و غم

در آن دختري واقعا محترم

 

(نه مانند آن فيلم هاي دگر

بدون ادب، معدن شور و شر!)

 

به افسون و افسانه ي اين جهان

گرفتار شد دست مردي جوان

 

چه مردي كه در فسق مشغول بود

سيه كار و بي عار و سوسول بود

 

جوان، بچه و دخترك، بچه تر

يكي ساده و آن يكي نيز خر

 

پس از مدتي عاشق هم شدند

سپس صيغه خواندند و محرم شدند

 

جوان بود از راه اسلام دور

گرفتار در بند فسق و فجور

 

از اين روي بعد از كمي ماجرا

شدند از هم اين زوج صيغه، جدا

 

ولي گشت اوضاع كلا خراب

كه يك دسته گل داده بودند آب

 

به غفلت پسر دانه اي بذر كاشت

از آن پس دگر دخترك بچه داشت

 

جوان پر از هوش و راي و خرد

نبايد چنين گند بار آورد

 

اگر نامزد گشت بايد فقط

بماند، نبايد نمايد غلط!

 

عجب روزگاري است اين روزگار

عجب نسل خوبي بيامد به بار!

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 11:54 توسط mozhgan| |


Power By: LoxBlog.Com